آهوبانويِ كلات و هفت آبادي ديگر
بر مركبي از فولاد
شانههاي كوير را خنج ميزند.
كودكان دهنشين
از شوق گوشوارههاي طلاييش
رويا ميبينند
و مادران خسته
به آواز خلخالهايش ميگريند.
مردان ده
به اميد راهي كه او بنمايد
سفرهاي دور آغاز ميكنند.
و حراميان از درخشش سينههاي سيمينش
بر خود ميلرزند.
اما هيچكس نميشنود
نه!
نميشنود
صداي آن وسوسهي شومي را
كه هر شب
در انتهاي چاه قنات
بر دل سنگي مردي پست تيز ميشود.