نامه 12 – دهات

در دهات انگار همه چیز متوقف شده است. زمان ایستاده است و تو دائم لازم نیست فکر کنی که کاری بایستی کرد. ابرها در آسمان ایستاده‌اند. درختان ایستاده‌اند و انگار قرار نیست هرگز این شکوفه‌ها بادام شوند. حتی علفها دست نگه داشته‌اند و هجوم بی‌پایان خود را قدری به تعویق انداخته‌اند. من داستان میخوانم و تعجب میکنم از مهارت زیادی که نویسنده در ارائه‌ی جزیات داستن دارد. چطور میتوانند اینطور به دقت جزئیات یک تجربه را در ذهن خود مرور کنند و این تشبیه‌ها، انگار شخصیت‌های داستان به جای نگاه کردن به منظره دائما در حال پیدا کردن تشبیه‌های بی‌پایان هستند. ابرهایی که مانند، زمین که مانند، درختان که مثل، و خیلی چیزهای دیگر. اینطور است که به کیفیت تجربه‌ی شخصی خودم شک میکنم. نکند آنچه من از باغ میبینم بسیار کم بارتر از آن باشد که دیگران میتواننئ در آن ببینند؟ نکند دنیا آنطور که دیگران حسش میکنند خیلی غنی‌تر از آن باشد که من حسش میکنم. غنی‌تر و به نوعی زیباتر. آنطور که اینطور میتواند احساسات شاعران و نویسندگان را به پرواز در آورد. چقدر مصیبت بار است که آدم نتواند دنیا را به بهترین شکلش ببیند و احساس کند. چه غم‌انگیر است که شما متوجه شوید که دنیا بسیار غنی‌تر از چیزی است که به چنگ احساس شما در می‌آید. اگر سهم ما از دنیا فقط و فقط آن باشد که حسش میکنیم، که تجربه‌اش میکنیم، آنگه واقعا ظلم است اگر شما نتوانید آنرا کامل تجربه کنید و دیگران به تجربه‌ای دسترسی داشته باشند که شما ندارید.

منظور من مسلما زیبایی منظره نیست، اینکه پنجره به باغی بزرگ باز میشود، به دریا، یا به دیوارهای زشت آپارتمان روبرویی. نه منظورم کیفیت آن چیزی است که به چنگ احساسات ما در میآید. مثل کیفیت تصویر. مهم نیست که تصویر چیست. این تصویر میتواند با کیفیت یا فاقد آن باشد. منظورم آن است که به نظر میرسد که این کیفیت برای همه‌ی ما یکی است. و شوربختانه همه محکوم به یک کیفیت تصویر هستیم. و شاید هرگز راهی نباشد که بتوانیم کیفیت تصویر خود را ارتقا دهیم. نمیتوانیم همانطور که یک نمایشگر با کیفیت بالاتر میخریم، انتظار داشته باشیم که بتوانیم کیفیت تجربه‌ی زیستی خود را بهبود ببخشیم. اینکه بار و بندیل بیندم سفر کنیم تا همه‌ی منظره‌های زیبا را ببینیم کمکی به ما نخواهد کرد. اینکه فلان ثروتمند دنیا با سفینه به مدار زمین میرود تا از آنجا زمین را به چشم خود ببیند، تلاشی ترحم برانگیز است. شنیده‌اید که میگویند واو چه منظره‌ای بایست خودت با بیایی و با چشم خودت ببینی. انگار زندگی تلاشی برای جمع‌آوری و عکس گرفتن از هر منظره‌ی زیبایی است. در انتها عکسهای‌مان را مقایسه میکنیم و معلوم میشود که چه کسی برنده شده است.

اما منظور من چیست که میگویم در روستا انگار زمان ایستاده است، درختان ایستاده‌اند و علفها از هرزگی خود دست برداشته‌اند. منظور من از به میان کشیدن این عناصز طبیعی به میان تجربه‌ی شخصی خودم چیست؟ ما در «اکنون» و «اینجای» خود گرفتار آمده‌ای و سعی میکنیم همه‌ی دنیا را به آن وصل کنیم. درخت و علف و ابر را به آن وصل کنیم و به نوعی آنها را به تملک خود در آوریم. میخواهیم با دیدن و حس کردن آنها مالکشان شویم. تا فکر کنیم که تجربه‌ی گرانقیمتی داریم تجربه‌ی بس باارزش‌تر از آنچه در اختیار دیگران است. این زمین من است، این باغ من است، این درخت من است. و این ابرهایی هستند که در آسمان بالای زمین من ایستاده‌اند. ما گاهی چه موجودات ترحم برانگیزی میشویم.

من به درختان نگاه میکنم و دلم فشرده میشود. انگار کسی تمامی ریسمان‌های حساس احساس را در من میکشد. و من به شکل رقت‌انگیزی تحت تاثیر قرار میگیرم. بی‌حاصلی چیزها بر من آشکار میشود. نه خدای من این بی‌حاصلی چیزها نیست. این بی‌حاصلی چیزها در نقشها‌ی بیهوده‌ای است که من برای آنها خیال کرده‌ام. درخت من بخشی از تجربه‌ای نیست که من به تملک آورده باشم. او برای خودش است و ناراحتی من بیشتر از آن است که چرا همه چیز مطابق نقشه‌ای که من در ذهن دارم پیش نمیرود. ما کارگردانان بیچاره‌ای هستیم که داستان زندگی خود را کارگردانی میکنند با هنرپیشگانی که از دستورات ما پیروی نمیکنند.

باز به باغ نگاه میکنم و نمیدانم چرا اینقدر دلم گرفته است. شاید از آن باشد که ذهنم هیچ طرحی برای بهبود اوضاع ندارد. یعنی دنیا در بیرون آنقدر ساکن و بی‌حرکت مینماید که اساسا بعید به نظر میرسد هیچ تلاشی برای تغییر در آن کارگر افتد. و تو فکر میکنی کاری اط دستت ساخته نیست. واقعیت هم آن است که کاری از دستت ساخته نیست و اینگونه است که به پوچی میرسی. حتی اگر خودت نخواهی آنرا بپذیری چرا که از وارد شدن به باشگاه پوچ‌اندیشان اکراه داری.

باز به باغ نگاه میکنم و لجم میگیرد از کسانی که براحتی میتوانند ده‌ها صفحه از این منظره بنویسنند. اگر میتوانستم بنویسم و احساستم را بر کاغذ می‌آوردم شاید حس میکردم که کاری انجام داده‌ام واز این حس بیکاری و پوچی خلاص میشدم. همینطور تند تند مینوشتم و از زیر این آوار بی‌حاصلی خلاص میشدم و این ندای شماتت کننده که حتما باید کار ارزشمندی انجام داد و هر لحظه فرصتی محدود برای ساختن چیزی است. فرصتی که وقتی از کف برود هرگز باز نخواهد گشت. خدای من برای آنکه حس کنی اوقاتت را به بطالت نگذرانده‌ای بایست چند صفحه نوشت؟

من به باغ نگاه میکنم و سعی میکنم نگذارم لحظات به سادگی از کفم بروند. میخواهم مانند یک لکه‌ی رنگ آنها را بسط دهم تاه همه‌ی بساط دنیا را بپوشانند، میخواهم این لحظه را به ابدیت پیوند بزنم و این مکان را به کل دنیا گره بزنم. تا بلکه از آن معنای درخوری ساخته شود. چیزی که به من وصل شود و از طریق آن من به دنیا وصل شوم.

خدای من این پنجره‌ها چرا اینقدر بزرگند که بشود باغ را دید و کیلومترها دشتی را که تا پای کوه‌ها کشیده شده‌اند. چرا وسعت دید من را اینقدر وسیع قرار دادی وقتی قرار نبود که از آن سهمی داشته باشم. چرا اینقدر درخت در باغ است وقتی نمیتوانم در آغوشم بگیرمشان. چرا از میلیاردها میلیارد ذره‌ای آگاه شدم که بیرون من در کار خودشان‌اند. من توان فرمانروایی از قلمرویی را ندارم که تو نشانم دادی.

به باغ نگاه میکنم، قلبم فشرده میشود و باز کش می‌آید بی‌آنکه حتی بتوانم آنرا توصیف کنم…