وقتی که شروع شد، دیگر نمیخواست تمام شود. تایپ کردن را. وقتی زبان بلاخره باز میشود و انگشتانت روی کیبورد شروع میکند به رقصیدن، دیگر نمیخواست بگذارد حتی برای تصیح غلطهاب املایی این رقص متوقف شود و یا به عقب برگردد. بگذار چیزها بیایند و بروند آنطور که رود جاری میشود، بی تقلای نظم دادن، مرتب گردن، معقول کردن و درست کردن. انگار دیگر حتی درستی هم مهم نیست. آیا هرگز بوده است، آیا واقعا هرگز درستی مهم بوده ااست و یا این هم از وسواسهای غیرواقعی ماست. اصرار بیمورد و بیحاصل به حقیقت جویی. در دنیایی که به سرعت میگذرد، آرزوی ثبات حتی اگر حقیقت باشد، بس بیهوده است. دنیا رودخانهی سهمگینی است که با سزعت دیوانهوار در گذر است، حشرهای که تلاش میکند در سنگ کوچکی لانه کند، تلاشش مضحک و خندهآور است. نمیخواست مضحک و خندهدار باشد اما مگر چارهای داشت، او همان حشره حقیر مینمود. و حالا که شروع کرده بود بدود، دستانش را میگویم، مثل رودخانه ای از کلمات خوش داشت که جلوی آن را نگیرد. بگذارد بدوند تا هر گجا که توانشان هست هنوز.
داستان خاصی نیست، چیزی که بشود گفت، چیزی که ارزش گفتن را داشته باشد. آما آیا هرگز چیزی ارزش گفتن داشته است. با اینهمه اینهمه کتاب از کجا آمده است. گمان کنم همیطوری بوده است، سدی که شکسته زبانی گه باز شده رودخانهای که جارش شده. در این بعداز ظهر پاییزی که هوا به گندی تمامی بعدازظهرهای پاییزی بعد از آن است، نشستن، سیگار کشیدن و گذران دستها را شاهد بودن همهی آن چیزی نبود که نصیبش شده باشد، او میدانست که حقههای زیادی را دیده است و بعد از آنهم تا سالیان سال آنها را خواهد دبد. حیله و شعبده های این ذهن فریبگار آدمی که ما را سالها در جای حود میخگوب خواهد کرد درست مثل همهی شامورتی بازیهای سینمای هالیوودی. دروغهای رنگینی که به خود مبگوییم و تا سالها آنرا تکرار میکنیم.
اما زاستش الان دیکر راست و دروغ برایش جندان هم فرث نمیکرد. مهم آن بود که چیری گفته شود، حالا که دهان باز شده بود، بگذار همه آنچه اندوخته است قی شود و به بیرون ریخته شود. راست و دروغش واقعا مهم نیست. هرگز نبوده است. بیخودی به خودش فشار آورده بود که از راست و دروغ سر در آورد. فقط وقت تلف کردن بود. وقتی حتی خاطرات دروغ میگویند. سیگار دیگری روشن کرد و به یاد روز اولین سیگار، آن خاطره قدیمی که در آن دوست قدیمش از سیگار کشیدن منعش میکرد. وقتی لای انگشت رفت دیگر با پتک هم بیرون نمیآید. راست میگفت بیرون نیامده بود. حالا چهل سال میشد که بیرون نیامده بود. یا شاید هم آمده بود، برای روزهای معدودی که فکر میکرد میشود کاری کرد. میشود سالمم بود و سالم ماند. میشود چیزی شد و آن را حفظ کرد، برای همیشه.
و این همیشه عقدهی روانی همه است. چرا همیشه اینقدر خوب به نظر میرسد. همیشگی در مقابل متغیر رو رفتنی. راست است که آدمی هر آنچه ندارد میخواهد، و هر آنچه دور از دست تر باشد خواستنی تر است. انگار ارزش همه چیر به این همیشگی بودن است. همهاش میپرسد آخرش چه؟ میخواهد خوش باشد. میگویند آخرش چه؟ میخواهد درس بخواند و دانا شود، ریشخندش میگنند که آخرش چه، میخواهد کار کند، پولدار شود و لذتش را ببرد باز میپرسند خب آخرش که چه؟ انگار مهم است این. این آخرش را میگویم. حالا که البته خدا را شکر، نه آنفدر درس خوانده بود که کسی شود و نه آنقدر پول پارو کرده بود که نگران آخرش باشد. حالا هم که فقط نشسته بود وداشت میگذاشت که زندگی مثل رودی او را با خود ببرد، فقط ببردش.
میشد فهمید که خسته است. خسته از جواب دادن بیپایان که به کجا باید رفت؟ از این سوال همیشگی که هر کس بیوقفه درست از همان زمانی که چشم باز میکند، دائما در حال یافتن پاسخ آن است. خب حرکت بعدی تو چه است؟ دنیا روبروی ما نشسته است و دائما این بازی بیرحمانه را ادامه میدهد. و تو تا همیشه بایستی به دنبال جواب آن باشی، یافتن بهترین حرکت بعدی، و درست در لحظهای که نهایتا از آن سز باز میزنی، قلبت حرکت بعدی را انجام نمیدهد، تو راحت میشوی با اینکه باختهای. حریفت که با همهی دیگران همزمان بازی میکند، بی آنکخ حتی خوشحال شود، بسوی میز دیگری میرود، و دیگران فریاد میزنند آخرش که چه؟
ماشین ذهن اما شیرینکاریهای خود را دارد. گاه آنچنان محو بازی میشوی که وهم برت میدارد که چیزی مهمی شدهای و یا دیدهای چیز مهمی که ارزشش را داشته است. ارزش این وقت و این جرارتی که برای بازی کردن به حرج دادهای. نگاه میکنی، به حریف و از شوق مات کردنش ذوق میکنی. زمان لحظهای میایستد، رودخانه میایستد، همه نگاه میکنند، دنیا نگاه میکند و معنای جدیدی ساخته میشود، لحظهای جدید درست مثل یک عکس زیبا که به موقع شکار شده باشد. و او حالا داشت حظ میکرد از این شکار، درست مانند خاطرهی گنگ آن روزی که در ده کورهای اطراف دانشکده، در کنار آن آبگیر به صدای غورباقهها گوش کرده بود. راستش الان درست بیاد نمیآورد که آیا واقعا قورباغهها بودند و یا ارواح خدایان همیشگی که او را صدا زده بودند و او فکر کرده بود که دنیا یک لحظه ایستاد تا روشن شدگیاش را شاهد باشد. در آن غروب پاییزی، درست مثل این غروب پاییزی، گذاشته بود که این چیز رونده، این رودخانه از میانش بگذرد، البت آن بار به سکوت برخلاف الان که میگذاشت تا کلمات بیرون بریزند. اما چندان فرقی نمیکرد این کلمات و آن ندای ارواح خدایان، انگار از یک جنس هستند، بی آنکه بخواهد خودش را با خدابان یکی بداند. فقط انگار فرقی نمیکند، این رودی است که از همان چهل سال پیش به شکلی یکنواخت جاری است. چیز زیادی عوض نشده است.
واقعا عوض نشده است؟ پس چرا هربار که با نابالغی و حماقت جوانیش فکر میکند، خجالت مبکشد؟ وقتی فیلمهای قدبیمی خودش را میبیند؟ شعرها، نامهها، نوشتهها و افکار خام و بچگانهاش. شرم آور است. چرا به چهل سال پیش برویم مگر تا همین چند سال قبل هم حماقتهایش ادامه نداشت. و کسی چه میداند که چند سال وقت لازم است تا این نوشت همانثدر خام واحمقانه در نظرش بیاید. چرا که زمان هر چیری را احمقانه میکند. هر چیری را پیر و خرقت میکند. او را و همه چیرهای دیگر را. همه چیز به شکلی بیوقفه به سوی بیارزش شدن میرود. هر موضوع جدی و مهمی پس از مدتی طنز غمناکی میشود. تلاش برای یافتن و ساختن چیزی که مهم باشد، بیتردید عبث است چون زمان مانند اسیدی قوی هر چیز با ارزشی را در خود حل میکند. حتی نابودش نمیکند. آن همچنان آنججا ایستاده است. خاطرهی چیزی که روزی محکم، اصیل و ارزشمند بود، اما حالا انگار از داخل موریانهها خورده باشندش، فکاهی، توخالی و بیارزش شده است. مثل خاطره آن بعد از ظهر در کنار آبگیر کنار دانشکده، که روزی آنقدر روحانی و مقدس بود، و اما حالا فقط مایهی شرمساری و سرافکندگی است.
هر از گاهی چیزی و یا کسی ادعا میکند که من آن ثابت بیتغییرام، آن ماندنی که همیشگیست. و به همین واسطه مهم و به یاد ماندنی. اهمیتش را از جاودانگیاش میخواهد وام بگیرد. انگار هر گند ماندنی، خواستنی میشود. انگار فقط ماندن ارزش دارد. عین مسابقه طناب کشی که هر طرف بتواند پایدار یماند برنده است. ارزش در چیر دیگری نیست، الا ماندن و مقاومت کردن. فرقی نمیکند که چه باشی کافیسف بتوانی در این جریان شدید و نابودکننده زندگی فقط قدری مقاومت کنب و بمانی هر جه بیشار بهتر و ارزشمندتر. انگاری مه دنیا یک جاروبرقی بزرگی ست که بودن را به نبودن میمکد و قهرامان آن است که روبروی آن بتواند لختی بیشتر د وام بیاوردو این حتما شاتباه است این نگاه جانبداراانهای است که هر زندهی میرایی در مبارزهی دائمی لا مرگ لاجرم دچار آن میشود. حتما درست نیست، چه دلیلی دارد که ارزش چیزها با ماندگاری آنها باشد. آنشعری زیباست که ماندگاری داشته باشد و یا فلان قطعه موسیقی و یا فیلم، صرفنا به خاطر آن که به خاطر آودره میشود، مهم زیبا و خواستنی است. اصلا دفت گردهاید که میگوییم این اثر جاودانه؟ و معنای آن این است که ختما ارزشمند است که جاودانه شده است.
ماندنی ها و مقاومت در مقابل ذوال حتما برای هر زندهای مهم است، میتواند آنرا بررسی کند و دلایل ماندنش را بدست آورد، و این حبلههای ماندنی شدن را در زندگی خود بکار برد. هر زندهای به وایطهی زنده بودنش، ماهیت مقاومت در مرگ را دارد و به هر چه که در دست باشد متوسل میشود که بیشتر بماند. خدا کنجکاویمان را بر میانگیزد چون همیشگی و جاودانه است. اما این دست و پا زدن برای ماندن بایستی جایی در سطحی از فرهیختگی متوقف شود، بایستی بتوانیم از آن رها شویم و از این شهوت ماندن دست بکشیم. مفاهیم و معناها برای مهم بودن لازم نیست همیشگی وجاودانه باشند.
لازم نیست یک لحظه کنار یک مرداب، یک اجربهی نام، حتما و حتما به خدایان جاودانه وصل شوند تا از آنها ارزش و اهمیت بگیرند. لازم نیست یک ایده برای آنکه مهم شود و درخود اندیشه، ماندنی، جهان شمول و حاودانه باشد. میشود یک مجسمه یخی ساخت که فقط ساعتی دوام میآورد و زود آب میشود. مجسمه یخی میتواند زیبا و ارزشمند باشد. میتواند مهم و دیدنی باشد بی آنکه همیشگی باشد.