جنون ساده سازی

برنامه‌نویسی را دوست داشت. شاید برای فرار از پیچیدگی روابط اجتماعی. کامپیوتر منطقی بود، و تحت کنترل و قابل پیش‌بینی. ممکن بود برنامه‌ای که مینویسی مشکل داشته باشد و با خطا روبرو شود. اما دست آخر میدانستی که این خطای تو است، بایستی برنامه را درست کنی و درست میشد. نهایتا کار میکرد. و تو خوشحال و راضی میشدی. یادم می‌آید یک کامپایلر بود به نام توربو پاسکال، وقتی برنامه را مینوشتی و کامپایل میکردی، اگر درست بود یک پیغامی میداد به این مضمون که Success, Press any key to continue. و این خیلی خوشحال کننده بود. دوست داشت همه جا آن را ببیند. غذا درست کنی و دنیا بگوید ساکسس پرس انی کی تو کانتینیو. امتحان بدهی و دنیا بگوید ساکسس پرس انی کی تو کانتینیو… اما دنیا به این سادگی زیر این بار سادگی نمی‌رود. میخواهیم ساده و قابل پیش‌بینی باشد، اما نیست. میخواهیم قابل محاسبه باشد که نیست. از سر ناچاری هی محاسبات را تقریبی‌تر میکنیم و به تقریب‌ها دلخوش میکنیم. هی مسائل را با فرض‌های دلبخواهی ساده تر و قابل محاسبه‌تر می‌کنیم. دائما از پیچیدگی فرار میکنیم. اما نمیدانیم که در اینکار در واقع داریم از دنیای واقعی به رویای ساده‌شده‌ی خودمان فرار میکنیم. انکار پیچیدگی مسئله‌ای را حل نمیکند. فرار به دنیای مجازی دیجیتال، واقعیت را دیجیتال نمیکند. پناه بردن به برنامه‌نویسی کامپیوتر، و تقلیل مسائل به صفر و یک، دردی را دوا نمیکند. دردی را دوا نکرد. واقع از راه رسید و هیچ پرس انی کی تو کانتینیو، همراهش نبود. دنیا ساده نشد، به همه پیچیدگی پلشتش به او خیره شود و گفت: حالا چه میکنی؟ برنامه‌ات چیه؟

دنیا به غیرقابل پیش‌بینی‌ترین شکلی باز می‌شود، ما میتوانیم آنرا در رویای خود ساده کنیم، آنرا پیش‌بینی کنیم و برای آینده برنامه‌ریزی کنیم. اما انگار هیچ چیز درست پیش نمی‌رود. از پس هر تصمیم، دنیا دو نیم میشود. دو مسیر مختلف. آن ورش را کسی هرگز نخواهد دانست، و ما هرگز نخواهیم دانست که تصمیم درست کدام بوده است. ما برنامه‌های خود را میسازیم. تصمصم میگیریم و راهی را انتخاب میکنیم و دلخوش هستیم که بهرترین را انتخاب کرده‌ایم بی‌آنکه هرگز مسی بفهمد که آن راه دیگر، آنکه وایش نهاده‌ایم به کجا می‌رفته است؟

میدانم که به هرحال بایستی انتخاب کرد، این یک اجبار است. اینکه بازهم نفس بکشیم و خود را نفله نکنیم، کاری‌ست که لاجرم انجامش میدهیم. تا اینجا درست، راه دیگری نداریم. اما لزومی ندارد آنرا به همه جا گسترش دهیم. کار را میشود انجام داد بی آنکه داعیه‌ی بهترین تصمیم را داشته باشیم. میتوانیم از این جنون ساده‌سازی دست بکشیم. میتوانیم از داعیه‌ی محاسبه‌ی دنیا دست کوتاه بیاییم. می‌شود بعد از اینکه زنده ماند، دنیا را با همه پیچیدگی کثیفش در آغوش کشید، برنامه‌نویسی خوب است، اما همه چیزی برنامه نمی‌شود.

انقلاب خشم

امروز محسن شکاری اعدام شد. جوان 23 ساله‌ای که ظاهرا در جریان اعتراضات اخیر، خیابان ستاری را بسته بود. همه خشمگین شده‌اند. من هم. آنها به قانون استدلال میکنند و در پناه کلام پیچیده شده در استدلال، آنرا توجیه می‌کنند. حرف میزنند و در پس زبان پلیدی را پنهان می‌کنند. به دانشگاه می‌روند، سخنرانی میکنند و مناظره میکنند، دلایل می‌آورند، خبر میدهند و سعی میکنند ترا در رگباری از جملات به ظاهر درست گیج و مبهوت کنند. پاسخ اما روشن است. جوانی ایستاده است و با انگشت فحش نثارشان میکند. این فحاشی بهترین پاسخی است که میشود داد. در برابر کسی که کلمات را به لجن کشیده است، در بازی زبان افتادن، اشتباهی فاحش است. زبان در اینجا بایستی با فحش‌های رکیک از دغل‌بازی شسته شود. . چون شمشیر تیزی در برابرشان گشوده شود. شمشیری که دیگر بایستی از رو بست. این انقلاب خشم است. و این عین عقلانیت است. وقتی حریف دروغ می‌گوید و به سادگی خدعه میکند، راه‌کار صراحت عریانی و زبان بی‌پرده است. احساس میداند که چه باید کرد، وقتی عقل دربرابر شعبده گیج و درمانده می‌شود. احساس خشم از اعماق قلبت که درد می‌کشد، بالا می‌آید و به سرعت به زبان می‌نشیند، سبزی پلو با ماهی!

می‌پرسند که عقلانیت کجاست؟ قدم بعدی چیست؟ میخواهید چه کنید؟ بدون رهبری و برنامه، این انقلاب در پی‌چیست؟ میگویم نمی‌دانم؟ نمیدانم چه می‎‎شود؟ نمیدانم چطور و چگونه ادامه خواهد یافت؟ برای سوال‌های شما پاسخی ندارم. مگر من جامعه‌شناس هستم؟ مگر من سیاستمدار هستم؟ آنچه میدانم این حس خشمی‌ست که گریبانم را گرفته، میخواهم آنچه موجود هست را خراب کنم، به هر قیمتی. دیگر از بازی بد و بدتر خسته شده‌ام. مهم نیست که چیزی که می‌آید بدتر از آن باشد که هست. کافیست آنچه هست، نباشد. اگر این عقلانی نیست، اهمیتی به آن نمی‌دهم. در موقعیتی نیستم که عاقل باشم.

واقعیت آن است که هیچکدام از این عقلا هم عقلشان به کارشان نیامده است. دنیا و مردمان و زندگی آنچنان پیچیده و از اینرو غیرقابل پیش‌بینی است که نهایت عقلانیت هم کمک زیادی نمی‌کند. بگذارید مانند قماربازان تاس را دوباره بیاندازیم شاید اینبار بهتر بنشیند. در چنین موقعیتی دست از کار شستن، مانند آن است که از بازی کنار بکشی و شانس خود را دیگر امتحان نکنی. موضوع آن نیست که ما بدانیم دقیقا چطور می‌خواهیم به بهروزی برسیم، فقط میدانیم که بایستی به زندگی شانس دوباره‌ای بدهیم. استدلال عقلا که خط و نشان می‌کشند و می‌گویند چنین می‌شود و چنان می‌شود بی پایه و اساس است. آنها نشان داده‌اند که درست به اندازه‌ی ما نمیدانند که چه خواهد شد. آنها تنها بیهوده سعی میکنند که جلوی گذر زمان را بگیریند و اوضاع را همانطور که هست حفظ کنند. خیال باطل! زمان میگذرد و هیچ چیز نمیتواند مانند قبل بماند. محسن شکاری کشته شد و دیگر زنده نخواهد شد.

شنای قورباغه

عاشق شنا بودم، شنای طولانی غالبا قورباغه. ریتمی که وقتی نهایتا بر وجودت غالب میشود، مثل اینکه با زمان و دنیا هماهنگ میشوی. وقتی گذر زمان را می‌پذیری. وقتی میرایی ناگزیر را می‌پذیری و از جستجوی جاودانه برای جاودانگی دست میکشی. اینجاست که موقعیت پیش میآید، وضعیت زیستن واقعی و اهمیت دادن به لحظه پیش از آنکه ار دست برود.خنثی کردن شهوت جاودانگی و درک کردن اینکه برای خوب بودن برای ارزشمند بودن لازم نیست که ماندگار باشی. دست و پا هماهنگ میشود با نفس کشیدن، وقتی که سز از آب بیرون می‌آید، دوباره دریای سبز و دنیا روشن میشود، پیش از آنکه سر بزیر آب برود، چشم بسته شود، پاها باز شوند و دستها ترا به جلو ببرند. شنای قورباغه، شناور شدن در ریتم و زمان است و لختی نفس کشیند و دور شدن از تلاش بیفرجام خواهش جاودانگی.

شنا در دریا را دوست داشت. شنای قورباغه‌ی طولانی در دریا را. وقت آن وقت شب به ساحل رسید نمیتوانست به دریا نزند. غورباقه را دوست داشت چون بر خلاف کرال سینه و پروانه خیلی تقلا و شالاب شلوب ندارد. تو راحت شنا میکنی و اصرار نمیکنی که روی آب بمانی. ریتم نرم پایین و بالا رفتن آن با تقلای آشفته کرال متفاوت است. آرامتر است. بی ادعا تر است. هماهنگ تر است.

هماهنگی با طبیعت، رقصیدن با ریتم طبیعی چیزها، بازگشت به آغوش مهربان طبیعت مادری، این اما آیا آن سر دیگر فریبکاری نیست؟ این تسلیم محض دربرابر دنیایی که به جنگ آمده است، این خودفریبی بی‌شرمانه و خیانتکارانه. این سرسپردگی، جبن و ریاکاری و وادادگی در مقابل دنیایی که از سر ترس مجیزش را می‌گوییم. رها کردن خود در مسیر رود، و انصراف از دست و پا ردن بیهوده، خردمندانه و در عین حال بزدلانه است. درست است که تلاش ما برای ساختن خانه‌ای بر آب، احمقانه به نظر می‌رسد، با اینحال جسارت و شجاعتی در آن است که ستودنی‌ست.

محو شدن در تلاطم طبیعی موج‌های دریا همراه با حرکات ملایم و آهنگین شنای قورباغه، خلسه‌ای روحانی به او میداد. خلسه‌ای که به تو حسی از دسترسی به حقایق خدایی را میدهد. فریبی که این میتواند تا ابد ادامه یابد. اینکه دنیا میتواند با تو هماهنگ شود. و تو در این هماهنگی میتوانی حقیقتی را دریابی که همیشگی و بی‌تغییر است. این که میشود سر را از اب بیرون آورد و خورشید را، خورشید مهربان و گرمابخش را آن بالا دوباره و دوباره دید. این که همه چیز به شکلی دایره‌وار تا بی‌نهایت تکرار میشود. و میشود به پایداری آن امیدوار بود. او البته خوب میدانیست، که اینطور نیست. میتواند خودش را برای چند دقیقه و یا ساعت فریب دهد، اما واقعیت آن است که اینطور نیست. دنیا بسیار فریبکار تر از آن است که می‌نماید. و بسیار بی‌وفاتر از آن که پایبند بماند. خورشید فریبکار قرار است روزی زمین را ببلعد، و با آتش خانمان‌سوزش همه را بسوزاند. دنیا بسیار بی‌رخمتر و بدخو تر از آن است که نشان میدهد. اشتباه است اگر فکر کنیم طبیعت و طبیعی خوب است. بد هم نیست، بدتر از بد آن است که بی‌تفاوت است. اگر کسی براش شما بد باشد لااقل شما را به رسمیت میشناسد و برایتان ارزش قائل است. طبعیت با بی‌اعنتاییش به ما به مراتب از آن بدتر است. طبیعت مادری نیست، که آغوشش را برای پذیرفتن ما باز کرده باشد، بدکاره‌ایست که می‌خواهد هر چه زودتر از شر آنچه پس انداخته است، رها شود. هر چقدر هم که در آن شنا کنی، به هر ترتیبی که بخواهی با آن کنار بیایی و هماهنگ کنی، این دشمن بد ذات به تو رحم نخواهد کرد.

این بی‌رحمی اما در بدذاتیش نیست. تو از او چیزی میخواهی که ندارد. تو از او محبت مادری را میخواهی، که نیست. تو از او معنایی را میطلبی که ندارد. تو از آن مقصدی را میجویی که نیست. دلخوش میکنی در آسایسی که در هماهنگی پیدا میکنی. در فراموشی ترس از فردا، در فرو رفتن عرفانی در این دم که میگذرد و فراموشی فردایی که لاجرم می‌رسد. فردایی که فرزانگی میپرسد خب که چه؟ نتیجه اینهمه لحظه‌های عرفانی چه بود؟ مسئله ساده است. دنیا دلیلی ندارد که به تو بدهد. معنایی ندارد که به تو معنا ببخشد. حتی طرح ساده‌ای از پس انداختن تو نداشته است. این تویی که معنا را می‌آفرینی، این تویی که دلیل را درست میکنی، این تویی که بایستی طرح را در افکنی. هزار سال هم که به این عجوزه خیره شوی، آبی از ان گرم نخواهد شد. دنیا هدف نیست، دنیا وابزار و وسیله است. تا تو چه طرحی در افکنی؟

از همان سنین کودکی بود که فکر میکرد میتواند کار بزرگی انجام دهد. یعنی اصلا آمده است که کار بزرگی انجام دهد. چیزی مثل کشف یک فرمول جدید در فیزیک و یا اثبات یک قضیه مهم در ریاضیات. مثل هر کس دیگری فکر میکرد، که آمدنش حتما بایستی تاثیری داشته باشد. نمیشد که اینکه بدنیا آمده باشد با نیامدنش هیچ فرقی نداشته باشد. در عالم کودکی فکر میکرد روش جدیدی برای جمع کردن اعداد پیدا کرده است. میخواست فکر کند که دنیا قدردان آن خواهد شد. همه نبوغ او را خواهند ستود. اطرافیانش همه آدمهایی بودند که بودنشان با نیودشان خیلی فرقی نمیکرد. نمیتوانست قبول کند که خودش هم نهایتا چنین خواهد شد. گرفتار زنجیره‌ای از عادات تکراری روزانه، بودن نکته‌ی درخشانی که بشود انرا نشان داد و گفت آهان این من هستم که می‌درخشم. چطور میشود مرد بی‌آنکه لحظه‌ای ندرخشیده باشی، این برایش قابل تحمل نبود. زندگی توده‌وار، غلطیدن مانند میلیون‌ها قطره در رودخانه بدون آنکه بتوانی چیزی را نشان دهی که هان این منم. با هرگز نبودن چه تفاوتی دارد؟

آنروز صبح خیلی زود وقتی از اتاق کامپیوتر دانشکده به خوابگاه برمیگشت، لبخند میزد. کسی نبود که تشویقش کند اما انگار که یک استادیوم فوتبال به تماشا نشسته باشند، مشتهایش را به نشانه موفقیت میفشرد. توانسته بود رو صفحه نمایشگر کامپیوتر، مجموعه مندلبرت را بکشد. ساعتها طول کشیده بود، کامپیوترها در آن زمان خیلی ضعیف بودند و دقایق ظولانی طول میکشید تا تصویر نقطه به نقطه ساخته شود. اما شده بود. او که الگوریتم را در یکی از مجله‌های ریاضی دیده بود، توانسته بود بعد از روزها سعی و خطا آنرا بنویسد و حالا در انتهای این شب طولانی تصویر آماده شود بود. نمیشد آنرا چاپ کرد، چاپگر مناسبی نبود، فقط میشد آنرا همانجا دید، برخلاف رویه معمول که بایستی کامپیوتر را بعد از استفاده خاموش کرد، آنرا روشن رها کرد، بلکه روز بعد کسی آن را ببیند. تحسین و تشویقی حتی اگر خودش آنجا نباشد. رو در روی آفتاب صبحگاهی رفتن و مشت نشان دادن، از آن دست که من توانستم، چیزی بسازم که در زیبایی تو نیود، چیزی را بیرون بکشم، از نیستی و عدم و آنرا چون آفتابی جدید روبروی تو بگذارم. این دقیقا چیزی نبود که آنموقع بفهمد، هنوز سالها وقت لازم بود تا بداند که خلقت چیست.

بایستی میان شنای قورباغه، و مجموعه‌ی مندلبرات رابطه‌ای باشد. بایستی میان دست و پا نزدن بهیوده در مقابل مسیر رود، و تغییر دنیا راهی باشد. بایستی بشود زنده ماند، بی‌آنکه پوسید، جاودانگی رازی دارد که روزی آنرا خواهیم دانست.


 

شروع

وقتی که شروع شد، دیگر نمیخواست تمام شود. تایپ کردن را. وقتی زبان بلاخره باز میشود و انگشتانت روی کیبورد شروع میکند به رقصیدن، دیگر نمیخواست بگذارد حتی برای تصیح غلطهاب املایی این رقص متوقف شود و یا به عقب برگردد. بگذار چیزها بیایند و بروند آنطور که رود جاری میشود، بی تقلای نظم دادن، مرتب گردن، معقول کردن و درست کردن. انگار دیگر حتی درستی هم مهم نیست. آیا هرگز بوده است، آیا واقعا هرگز درستی مهم بوده ااست و یا این هم از وسواسهای غیرواقعی ماست. اصرار بیمورد و بی‌حاصل به حقیقت جویی. در دنیایی که به سرعت میگذرد، آرزوی ثبات حتی اگر حقیقت باشد، بس بیهوده است. دنیا رودخانه‌ی سهمگینی است که با سزعت دیوانه‌وار در گذر است، حشره‌ای که تلاش میکند در سنگ کوچکی لانه کند، تلاشش مضحک و خنده‌آور است. نمیخواست مضحک و خنده‌دار باشد اما مگر چاره‌ای داشت، او همان حشره حقیر می‌نمود. و حالا که شروع کرده بود بدود، دستانش را میگویم، مثل رودخانه ای از کلمات خوش داشت که جلوی آن را نگیرد. بگذارد بدوند تا هر گجا که توانشان هست هنوز.

داستان خاصی نیست، چیزی که بشود گفت، چیزی که ارزش گفتن را داشته باشد. آما آیا هرگز چیزی ارزش گفتن داشته است. با اینهمه اینهمه کتاب از کجا آمده است. گمان کنم همیطوری بوده است، سدی که شکسته زبانی گه باز شده رودخانه‌ای که جارش شده. در این بعداز ظهر پاییزی که هوا به گندی تمامی بعدازظهرهای پاییزی بعد از آن است، نشستن، سیگار کشیدن و گذران دستها را شاهد بودن همه‌ی آن چیزی نبود که نصیبش شده باشد، او میدانست که حقه‌های زیادی را دیده است و بعد از آنهم تا سالیان سال آنها را خواهد دبد. حیله و شعبده های این ذهن فریبگار آدمی که ما را سالها در جای حود میخگوب خواهد کرد درست مثل همه‌ی شامورتی بازیهای سینمای هالیوودی. دروغهای رنگینی که به خود مبگوییم و تا سالها آنرا تکرار میکنیم.

اما زاستش الان دیکر راست و دروغ برایش جندان هم فرث نمیکرد. مهم آن بود که چیری گفته شود، حالا که دهان باز شده بود، بگذار همه آنچه اندوخته است قی شود و به بیرون ریخته شود. راست و دروغش واقعا مهم نیست. هرگز نبوده است. بیخودی به خودش فشار آورده بود که از راست و دروغ سر در آورد. فقط وقت تلف کردن بود. وقتی حتی خاطرات دروغ میگویند. سیگار دیگری روشن کرد و به یاد روز اولین سیگار، آن خاطره قدیمی که در آن دوست قدیمش از سیگار کشیدن منعش میکرد. وقتی لای انگشت رفت دیگر با پتک هم بیرون نمیآید. راست میگفت بیرون نیامده بود. حالا چهل سال میشد که بیرون نیامده بود. یا شاید هم آمده بود، برای روزهای معدودی که فکر میکرد میشود کاری کرد. میشود سالمم بود و سالم ماند. میشود چیزی شد و آن را حفظ کرد، برای همیشه.

و این همیشه عقده‌ی روانی همه است. چرا همیشه اینقدر خوب به نظر میرسد. همیشگی در مقابل متغیر رو رفتنی. راست است که آدمی هر آنچه ندارد میخواهد، و هر آنچه دور از دست تر باشد خواستنی تر است. انگار ارزش همه چیر به این همیشگی بودن است. همه‌اش میپرسد آخرش چه؟ میخواهد خوش باشد. میگویند آخرش چه؟ میخواهد درس بخواند و دانا شود، ریشخندش میگنند که آخرش چه، میخواهد کار کند، پولدار شود و لذتش را ببرد باز میپرسند خب آخرش که چه؟ انگار مهم است این. این آخرش را میگویم. حالا که البته خدا را شکر، نه آنفدر درس خوانده بود که کسی شود و نه آنقدر پول پارو کرده بود که نگران آخرش باشد. حالا هم که فقط نشسته بود وداشت میگذاشت که زندگی مثل رودی او را با خود ببرد، فقط ببردش.

میشد فهمید که خسته است. خسته از جواب دادن بی‌پایان که به کجا باید رفت؟ از این سوال همیشگی که هر کس بی‌وقفه درست از همان زمانی که چشم باز میکند، دائما در حال یافتن پاسخ آن است. خب حرکت بعدی تو چه است؟ دنیا روبروی ما نشسته است و دائما این بازی بیرحمانه را ادامه میدهد. و تو تا همیشه بایستی به دنبال جواب آن باشی، یافتن بهترین حرکت بعدی، و درست در لحظه‌ای که نهایتا از آن سز باز میزنی، قلبت حرکت بعدی را انجام نمیدهد، تو راحت میشوی با اینکه باخته‌ای. حریفت که با همه‌ی دیگران همزمان بازی میکند، بی آنکخ حتی خوشحال شود، بسوی میز دیگری میرود، و دیگران فریاد میزنند آخرش که چه؟

ماشین ذهن اما شیرینکاری‌های خود را دارد. گاه آنچنان محو بازی میشوی که وهم برت میدارد که چیزی مهمی شده‌ای و یا دیده‌ای چیز مهمی که ارزشش را داشته است. ارزش این وقت و این جرارتی که برای بازی کردن به حرج داده‌ای. نگاه میکنی، به حریف و از شوق مات کردنش ذوق میکنی. زمان لحظه‌ای می‌ایستد، رودخانه می‌ایستد، همه نگاه می‌کنند، دنیا نگاه می‌کند و معنای جدیدی ساخته می‌شود، لحظه‌ای جدید درست مثل یک عکس زیبا که به موقع شکار شده باشد. و او حالا داشت حظ میکرد از این شکار، درست مانند خاطره‌ی گنگ آن روزی که در ده کوره‌ای اطراف دانشکده، در کنار آن آبگیر به صدای غورباقه‌ها گوش کرده بود. راستش الان درست بیاد نمیآورد که آیا واقعا قورباغه‌ها بودند و یا ارواح خدایان همیشگی که او را صدا زده بودند و او فکر کرده بود که دنیا یک لحظه ایستاد تا روشن شدگی‌اش را شاهد باشد. در آن غروب پاییزی، درست مثل این غروب پاییزی، گذاشته بود که این چیز رونده، این رودخانه از میانش بگذرد، البت آن بار به سکوت برخلاف الان که میگذاشت تا کلمات بیرون بریزند. اما چندان فرقی نمیکرد این کلمات و آن ندای ارواح خدایان، انگار از یک جنس هستند، بی آنکه بخواهد خودش را با خدابان یکی بداند. فقط انگار فرقی نمیکند، این رودی است که از همان چهل سال پیش به شکلی یکنواخت جاری است. چیز زیادی عوض نشده است.

واقعا عوض نشده است؟ پس چرا هربار که با نابالغی و حماقت جوانیش فکر میکند، خجالت مبکشد؟ وقتی فیلمهای قدبیمی خودش را میبیند؟ شعرها، نامه‌ها، نوشته‌ها و افکار خام و بچگانه‌اش. شرم آور است. چرا به چهل سال پیش برویم مگر تا همین چند سال قبل هم حماقتهایش ادامه نداشت. و کسی چه میداند که چند سال وقت لازم است تا این نوشت همانثدر خام واحمقانه در نظرش بیاید. چرا که زمان هر چیری را احمقانه میکند. هر چیری را پیر و خرقت میکند. او را و همه چیرهای دیگر را. همه چیز به شکلی بی‌وقفه به سوی بی‌ارزش شدن میرود. هر موضوع جدی و مهمی پس از مدتی طنز غمناکی میشود. تلاش برای یافتن و ساختن چیزی که مهم باشد، بی‌تردید عبث است چون زمان مانند اسیدی قوی هر چیز با ارزشی را در خود حل میکند. حتی نابودش نمیکند. آن همچنان آنججا ایستاده است. خاطره‌ی چیزی که روزی محکم، اصیل و ارزشمند بود، اما حالا انگار از داخل موریانه‌ها خورده باشندش، فکاهی، توخالی و بی‌ارزش شده است. مثل خاطره آن بعد از ظهر در کنار آبگیر کنار دانشکده، که روزی آنقدر روحانی و مقدس بود، و اما حالا فقط مایه‌ی شرمساری و سرافکندگی است.

هر از گاهی چیزی و یا کسی ادعا میکند که من آن ثابت بی‌تغییرام، آن ماندنی که همیشگی‌ست. و به همین واسطه مهم و به یاد ماندنی. اهمیتش را از جاودانگی‌اش میخواهد وام بگیرد. انگار هر گند ماندنی، خواستنی میشود. انگار فقط ماندن ارزش دارد. عین مسابقه طناب کشی که هر طرف بتواند پایدار یماند برنده است. ارزش در چیر دیگری نیست، الا ماندن و مقاومت کردن. فرقی نمیکند که چه باشی کافیسف بتوانی در این جریان شدید و نابودکننده زندگی فقط قدری مقاومت کنب و بمانی هر جه بیشار بهتر و ارزشمندتر. انگاری مه دنیا یک جاروبرقی بزرگی ست که بودن را به نبودن میمکد و قهرامان آن است که روبروی آن بتواند لختی بیشتر د وام بیاوردو این حتما شاتباه است این نگاه جانبداراانه‌ای است که هر زنده‌ی میرایی در مبارزه‌ی دائمی لا مرگ لاجرم دچار آن میشود. حتما درست نیست، چه دلیلی دارد که ارزش چیزها با ماندگاری آنها باشد. آنشعری زیباست که ماندگاری داشته باشد و یا فلان قطعه موسیقی و یا فیلم، صرفنا به خاطر آن که به خاطر آودره میشود، مهم زیبا و خواستنی است. اصلا دفت گرده‌اید که میگوییم این اثر جاودانه؟ و معنای آن این است که ختما ارزشمند است که جاودانه شده است.

ماندنی ها و مقاومت در مقابل ذوال حتما برای هر زنده‌ای مهم است، میتواند آنرا بررسی کند و دلایل ماندنش را بدست آورد، و این حبله‌های ماندنی شدن را در زندگی خود بکار برد. هر زنده‌ای به وایطه‌ی زنده بودنش، ماهیت مقاومت در مرگ را دارد و به هر چه که در دست باشد متوسل میشود که بیشتر بماند. خدا کنجکاوی‌مان را بر میانگیزد چون همیشگی و جاودانه است. اما این دست و پا زدن برای ماندن بایستی جایی در سطحی از فرهیختگی متوقف شود، بایستی بتوانیم از آن رها شویم و از این شهوت ماندن دست بکشیم. مفاهیم و معناها برای مهم بودن لازم نیست همیشگی وجاودانه باشند.

لازم نیست یک لحظه کنار یک مرداب، یک اجربه‌ی نام، حتما و حتما به خدایان جاودانه وصل شوند تا از آنها ارزش و اهمیت بگیرند. لازم نیست یک ایده برای آنکه مهم شود و درخود اندیشه، ماندنی، جهان شمول و حاودانه باشد. میشود یک مجسمه یخی ساخت که فقط ساعتی دوام میآورد و زود آب میشود. مجسمه یخی میتواند زیبا و ارزشمند باشد. میتواند مهم و دیدنی باشد بی آنکه همیشگی باشد.