درباره‌ی زمان و وابستگی آن به علیت

مفهوم زمان همواره اسرار آمیز یوده است. یکی از این اسرار همسویی سه پیکان کیهانی است:

  1. پیکان علبت: اینکه معلول همیشه پس از علت رخ می‌دهد. اگر مجموعه‌‌ای از رویدادها را بسازیم این مجموعه را میتوان بر اساس علیت مرتب کرد.
  2. پیکان روانشناسی: همه‌ی ما به شکلی طبیعی گذشته را به خاطر می‌آوریم، و می‌توانیم رویدادها را بر اساس گذشته، حال و آینده مرتب کنیم.
  3. پیکان ترمودینامیک: جهتی که بر اساس افزایش انتروپی جهان قابل تشخیص است.

این سه پیکان همسو هستند و از چیزی به نام گذشته به سوی آینده نشانه رفته‌اند. اینکه چرا این سه پیکان همسو هستند ممکن است بدلیل آن باشد که آنها ماهیت مستقلی ندارند و الزاما به هم وابسته هستند. در این مطلب سعی می‌شود وابستگی علیت با زمان روانشناسی (آنچه ما به عنوان زمان احساس) میکنیم بررسی شود.

بیایید فرض کنیم هستی مجموعه‌ای از رویدادهاست. رویدادهایی نظیر «پیدایش زمین، جنگ جهانی اول، انقلاب ایران، اختراع کامپیوتر کوانتومی، انقراض بشر، نابودی زمین و….». به صورت طبیعی ما میتوانیم این رویدادها را به شکل مشخصی مرتب کنیم. ما گذشته را به خاطر می‌آوریم و آینده را پیش‌بینی می‌کنیم. این ترتیب، پیکان روانشناسی زمان است که ما به صورتی درونی آن را درک می‌کنیم. در خصوص واقعی بودن عناصر این مجموعه ما ممکن است اختلاف نظر داشته باشیم:

  • ممکن است فکر کنیم تنها «اکنون» است که «واقعی» است. خورشید به شکلی که الان شاهد آن هستیم واقعی است. گذشته سپرش شده است و دیگر وجود ندارد، آینده هم هنوز پیش‌نیامده است.
  • ممکن است فکر کنیم گذشته وجود دارد و به شکلی واقعی اتفاق افتاده است. جنگ جهانی اول رویدادی واقعی است که وجود دارد. اما آینده دسته‌ای از احتمالات است که هنوز واقع نشده است.
  • و در آخر ممکن است فکر کنیم «گذشته»، «حال» و «آینده» هر سه واقعی هستند. رویدادهای آینده جایی وجود دارند، فقط این قدرت شناسایی ماست که برای درک آنها محدود است. اگی درک کاملی داشتیم می‌توانستیم آنها را تشخیص (پیش‌بینی) دهیم.

نکته‌ی شگفت‌انگیز در خصوص این عقاید، وابستگی بنیادین آن به مفهوم «اکنون»است. به خصوص در موارد اول و دوم اینکه، رویدادها در هر لحظه تغییری بسیار بنیادین در ماهیت خود می‌کنند، آینده به وجود می‌آیند و اکنون به گذشته تبدیل می‌شود. این تبدیل و تحول بسیار بعید و شگفت‌آور است. این خلقت دائمی که رویدادها را از نیست (غیرواقعی) به هست (واقعی) بدل می‌کند. اگر اینچنین باشد لابد مغهوم «اکنون» الزاما مفهومی بسیار کلیدی در هستی است. مفهومی کلیدی و مطلق که گذشته و آینده را به شکلی غیرقابل انکاری جدا می‌کند.

واقعی‌ترین چیزها برای ما آندسته از رویدادهایی هستند که به عینه می‌بینیم. کتاب روی میز واقعا وجود دارد چون من «هم اکنون» آنرا می‌بینم. کتاب رویدادی است بین چاپ شدن‌ و نهایتا معدوم شدن‌. اما واقعیت آن است که «کتابی» که من هم‌اکنون می‌بینم، کتابی است که کسری از ثانیه‌ پیش از این وجود داشته است. برای مثال اگر این کتاب را با تلسکوپی قوی روی سیاره‌ای دور ببینم، ممکن است آنرا در وضعیت چند ساعت، و یا چند سال قبل ببینم. ممکن است وقتی که من آنرا می‌بینم دیگر وجود نداشته باشد. می‌خواهم بگویم مفهوم اکنون تجربه‌ای شخصی و سابجکتیو است و چطور ممکن است این تجربه‌ی سابجکتیو مفهومی به آن صورتی که گفته شد بنیادین و مطلق باشد که اساس واقعی بودن رویدادها را تعیین می‌کند.

شاید بخواهیم بگوییم که به هر حال یک زمان «اکنون» وجود دارد. مهم نیست که دیدن ما به دلیل محدود بودن سرعت نور، بعد از رویداد واقعی اتفاق می‌افتد، مهم آن است که در هر لحظه‌ای که ما احساس می‌کنیم دسته‌ای از رویدادهای منحصر به فرد همزمان که اکنون را تشکیل می‌دهند وجود دارد. متاسفانه نسبیت خاص اینشتین این فرض را هم باطل می‌‌کند. نسبیت خاص ثابت می‌کند که همزمانی رویدادها (اکنون بودنشان) وابسته به سرعت و فاصله‌ی ناظر است. ناظرینی که نسبت یه یکدیگر حرکت می‌کنند اکنون‌های متفاوتی دارند. این موضوع در پاردوکس آندورمدیای راجر پنروز به خوبی نشان داده شده است:

«فرض کنید در کهکشان آندرومدا دسته‌ای از بیگانگان خبیث هستند که سفری را برای انهدام زمین آغاز می‌کنند. روی زمین دو رهگذر از کنار همدیگر می‌گذرند، جهت یکی از آنها به سوی آندرومدا و دیگری در خلاف آن است. بر اساس نسبیت خاص برای اولی حمله‌ی آندرومدا قبلا شروع شده است در حالیکه برای دیگری این حمله چندین سال دیگر آغاز خواهد شد. مجموعه رویدادهایی که برای هر یک از آنها «اکنون» تلقی می‌شود به شکل دراماتیکی متفاوت است.»

چیز عجیب دیگر آن است که این «اکنون» مطلق و تعیین کننده در هیچ جایی از قوانین شناخته شده‌ی طبعیت خودش را نشان نمیدهد. مکانیک نیوتنی، نسبیت اینشتین، مکانیک کوانتوم و … در هیچیک مفهومی به عنوان «اکنون» وجود ندارد. تنهای قانون فیزیکی که به آن اشاره دارد اصل دوم ترموینامیک است. «انتروپی در جهت آینده افزوده می‌شود.» این تنها اصل فیزیک است که در آن آینده و گذشته با هم تفاوت دارند. در خصوص این اصل عجیب‌تر آنکه آنطور که بولتزمن نشان داد، این اصل در واقع به یک رویداد آماری اشاره دارد و می‌تواند یک اثبات ریاضی داشته باشد، اثباتی منطقی که نیازی به شواهد تجربی نداشته باشد. و نکته‌ی دیگر سابجکتیو بودن آن است. انتروپی یک سیستم در عمل به عنوان معیار «بی‌نظمی» آن تلقی می‌شود. دسته‌ای از گوی‌های قرمز و آبی را در نظر بگیرید که در داخل جعبه به ترتیبی قرار گرفته‌اند که گویهای قرمز یک سمت و گویهای آبی در سمت دیگرند. اگر جعبه تکان داده شود و گویها حرکت کنند، نهایتا این نظم به بی‌نظمی بدل شده و گویها قاطی می‌شوند. اگر فیلمی از آن تهیه شود هر ناظری می‌تواند جهت درست پخش فیلم را تشخیص دهد. اما اگر ناظر کوررنگ باشد، برای او نظم اولیه قابل تشخیص نیست و نمی‌تواند جهت زمان را تشخیص دهد. و باز نکته‌ی عجیبت‌تر آنکه انتروپی در یک سیستم اتفاق می‌افتد. انتروپی برای تک تک گلوله‌ها بی‌معنا است. با نگاه کردن به فیلمی که از یک گوی گرفته شده باشد شما نمیتوانید جهت درست زمان را تشخیص دهید.

بیایید دوباره مجموعه‌ی تمامی رویدادهای هستی را در نظر آوریم. آنچنانکه مک‌تاگرات نشان داده است این مجموعه را می‌توان در دو تئوری متصور شد. در تئوری A می‌توان برای آنها خصوصیت گذشته، حال و آینده را در نظر گرفت و مثلا یک رویداد ممکن است خاصیتی متناظر با فردا، هفته‌ی بعد و یا دیروز، هفته‌ی قبل و… را داشته باشد. در این تئوری هر رویداد یک خاصیت دارد که فاصله‌ی آن از لحظه‌ی اکنون را مشخص می‌کند. طبیعی است که در هر آن این خصوصیات تغییر می‌کند. رویدادی که خاصیت آن لحظه‌ی بعد است به رویداد اکنون و بعد از آن به رویداد یک لحظه قبل تبدیل می‌شود. در تئوری B رویدادها به شکل دیگری مرتب می‌شوند. در این تئوری به هر دو رویداد نسبتی شامل «قبل از»، «بعد از» و یا «همزمان» داده می‌شود. یعنی برای هر دو رویداد یکی از این سه حالت در نظر گرفته می‌شود. تئوری B مانند مرتب کردن فریم‌های یک فیلم است. هر دو فریم متفاوت فیلم نسبت به هم یک وضعیت ترتیبی دارند بدون آنکه چیزی به نام «اکنون» وجود داشته باشد. تئوری A مثل نمایش فیلم است که در آن همیشه یک نقطه‌ی مشخص «اکنون» وجود دارد.

همانطور که نشان داده شد، قوانین فیزیک شواهد تجربی بیشتری را برای تئوری B ارائه می‌کنند. امروزه دانشمندان بیشتری طرفدار این تئوری هستند. اگر مجموعه‌ی تمامی رویدادهای هستی، اعم از گذشته، حال و آینده را مثل یک مجسمه‌ی بلورین در نظر آورید یا فریم‌های یک فیلم، تنها چیزی که می‌تواند راهنمای ما برای تشخیص پیکان زمان و ترتیب فریم‌ها باشد، تشخیص جهت تاثیر علت‌ها بر معلول‌ها است.

برخلاف آن اگر معتقد به تئوری A باشیم. تمایل بیشتری خواهیم داشت که وجودی مطلق (شاید خدا) را تصور کنیم که لحظه‌ی حال مطلق را تعیین می‌‌کند، وجودی که به نظم مطلق معنا می‌دهد، و چرخ آپارات این نمایش کهکشانی را می‌گرداند. نمایشی که در آن هستی در لحظه‌ی اکنون به رقص می‌آید. رقصی همیشگی از عالم ممکن آینده به لحظه‌ی شدن حال تا خاطره‌ی گذشته…

 

 


 

کریپکنشتاین

سول کریپکه در کتاب «ویتگنشتاین درباره‌ی قاعده و زبان خصوصی» ادعا می‌کند که محور اصلی تحیقات فلسفی ویتگنشتاین برپایه‌ی پارادوکس «پیروی از قاعده» شکل می‌گیرد. پارادوکسی که در آن حتی پیروی کردن از قواعد ساده مورد تشکیک قرار می‌گیرد. این پارادوکس توسط ویتگنشتاین در «تحقیقات فلسفی» عنوان شده است. اما رویکرد متفاوت کریپکه و اهمیتی که او برای این پارادوکس قائل شده است، باعث شده که شخصیت خیالی «کریپکنشتاین» به عنوان کسی که از رویکرد کریپکه از این پارادوکس هواخواهی می‌کند، خاق شود [1]. کریپکه این پارادوکس را با یک مثال ساده‌ی حساب مطرح می‌کند:

فرض کنید شما کسی هستید که تا به حال اعدادی بزرگتر از 50 را جمع نکرده‌اید. یعنی تمامی جمع‌هایی که تا به حال در عمر خود انجام داده‌اید برای اعداد کمتر از 50 بوده باشد. و حالا کسی از شما می‌خواهد که حاصل 68+57
را بگویید، شما چه خواهید کرد؟ طبیعی است که شما مایلید عدد 125 را برای نتیجه‌ی این محاسبه اعلام کنید. اما در این لحظه کریپکنشتاین شکاک شما را به تردید می‌اندازد. چیزی در شما وجود ندارد که باعث شود شما جواب 125 را انتحاب کنید. چیزی در مورد تاریخچه‌ی کارهای شما نیست که نشان دهد علامت «+» را شما به جمع حسابی معنا می‌کنید. فرض کنید قاعده‌ای وجود دارد که آنرا «خمع» می‌نامیم. قاعده‌ی «خمع» اینطور است که برای اعداد کوچکتر از 57 «خمع» دو عدد همان جمع آنها است. اما برای اعداد بزرگتر یا مساوی 57، «خمع» دو عدد همیشه مساوی با 5 است. از آنجاییکه شما هرگز اعداد بزرگتر از 50 را جمع نکرده‌اید، کسی و از حمله خود شما نمی‌تواند از روی تاریخچه‌ی جمع‌های شما تشخیص دهد که آیا شما تا به حال «خمع» می‌کرده‌اید یا «جمع»، به هرحال نتیجه‌ی «خمع» و «جمع» برای تمامی اعداد کوچکتر از 57 یکسان و غیرقابل تشخیص است. دقت کنید که اینجا عملیات جمع در ریاضیات و حساب مورد شک و ابهام نیست. ادعا این نیست که جمع در حساب ابهام دارد. ادعا آن است که «دلیلی وجود ندارد که قبول کنیم شما در گذشته علامت «+» را به «جمع» تعبیر کرده‌اید و براس حفظ سازگاری با آن مجبور باشید عدد 125 را برای جواب 57+68
بپذیرید. ممکن است شما «+» را همواره «خمع» دانسته‌اید و اکنون مجبور باشید عدد 5 را اعلام کنید.

پارادوکس کریپکنشتاین البته فقط محدود به عمل جمع باقی نمی‌ماند و می‌تواند اصل پیروی از قاعده را در معنای کلمات به چالش بکشد. این قاعده را تصور کنید: «هر جسم زرد، چکش‌خوار و درخشانی اگر زیر پل خواجو باشد «ظلا» است و اگر زیر این پل نباشد «طلا» است. شما هرگز زیر پل خواجو نبوده‌اید و کسی نمی‌داند منظور شما از کلمه‌ی «طلا» در زیر پل خواجو تغییر خواهد کرد یا نه.

همانطور که گفته شد این پارادوکس، تشکیک در حساب نیست. هر دو عملیات «جمع» و «خمع» به خوبی تعریف شده‌اند و ابهامی ندارند. شک در خصوص معنا است اینکه چه چیزی علامت «+» را به جمع حسابی ربط می‌دهد و معنا می‌کند. چه چیزی باعث می‌شود که شما عدد 125 را پاسخ درست بدانید. سوال اصلی آن است که بر چه اساسی و مطابق با کدام واقعیت در دنیا شما توضیح می‌دهید که شما برای علامت «+» مجبور هستید جمع حسابی را بکار ببرید. اینکه شما علامت + را به جمع تعبیر می‌کنید را چگونه ثابت می‌کنید.

ممکن است بگویید من به واسطه‌ی تجربه‌ی قبلی علامت «+» را به جمع تعبیر می‌کنم. اما اگر شما قبلا اعداد بیشتر از 50 را جمع نکرده باشید، هرگز نمی‌توانید بر اساس تجربیات قبلی این نتیجه را بگیرید. بی‌نهایت جمع وجود دارد که شما انجام نداده‌اید، از اینرو تجربیات قبلی شما برای یک جمع جدید کارایی ندارد.

ممکن است بگویید واقعیت استفاده از عمل جمع برای علامت «+» را می‌توانم با توضیح آن اثبات کنم. می‌توانم توضیح دهم که هر بار علامت + را می‌بینم چه روشی را برای محاسبه بکار می‌برم، با بررسی این توضیح شما متوجه خواهید شد که من چگونه علامت + را بکار می‌بندم و بر همین اساس ناگزیر جواب 65+57
را عدد 125 می‌دانم. اما دقت کنید توضیحات شما در خصوص روشی که بکار می‌بندید خودش هنوز گرفتار پارادوکس تبعیت از قواعد است. برای مثال اگر در توضیحتان بگویید برای جمع دو عدد اول رقم‌های یکان را جمع می‌کنم، برای شنونده از کجا معلوم است که «جمع» رقم‌های اول شما همان «جمع» معمول است. شما ناگزیر هستید که الگوریتمی را که بکار می‌برید توضیح دهید اما هنوز گام‌های شما در اجرای این مراحل توضیح ناپذیرند.

ممکن است بگویید من عملامت + را به عملیات جمع تعبیر می‌کنم چون به شکلی به اینکار تمایل دارم. بر اساس این تمایل است که میدانم با اینکه هرگز فلان عمل جمع را انجام نداده‌ام، با اینحال مطمئن هستم اگر با یک مثال خاص (نظیر 57+68) در گذشته روبرو می‌شدم، بر اساس همین تمایل آنرا با عدد 125 پاسخ می‌دادم. و بر اساس همین تمایل است که اکنون ناگزیر هستم برای 67+58 پاسخ 125 را بپذیرم. این شیبه پاسخ کودک لجبازی است که وقت می‌پرسیم «چرا اینکار را کردی»، می‌گوید «دلم میخواست». مشکل این پاسخ آن است که لزوم پاسخ درست به سوال را به تمایلات باز میگرداند و از اینرو هر پاسخی درست می‌شود. سوال کلیدی آن است که چه چیزی باعث می‌شود شما ناگزیر شوید پاسخ 125 را برای «68+57» ارائه کنید، و مسلما پاسخ «دلم میخواهد» خیلی قانع کننده نیست.

برای توضیح دقیقتر مسئله شاید لازم باشد مثال دیگری را بررسی کنیم. فرض کنید شما مسئول آموزش عمل به یک میمون هستید. شما روشی اتخاذ می‌کنید که به ترتیبی اعداد و مسئله‌های جمع را با میمون مورد نظر نشان دهید. فرض کنید شما موفق می‌شوید جمع اعداد کوچکتر از 50 را به میمون آموزش دهید به ترتیبی که او موفق می‌شود این جمع‌ها را بدرستی انجام دهد. از کجا می‌فهمید که نهایتا میمون جمع را یاد گرفته و معنای آنرا درک کرده است؟ مثلا اگر به میمون مسئله‌ی 65+57 را بدهید و او بگوید 135، ممکن است منظور شما را درک کرده باشد اما در محاسبه دچار خطا شده باشد و یا اینکه معنای + در ذهن میمون، با معنای آن در ذهن شما متفاوت باشد.

مقایسه‌ی این مثال با یک ماشین حساب می‌تواند سودمند باشد. در مورد یک ماشین حساب مسئله کاملا متفاوت است. یک مهندس الکترونیک می‌تواند مدارهای ماشین‌حساب را بررسی کند و شما را مطمئن سازد که این ماشین با توجه به ساختارش همیشه در مواجهه با مسئله‌ی 68+57، حاصل جمع حسابی آنها را گزارش می‌کند. اما دقت کنید که در ریزترین سطح توضیحات، مهندس الکترونیک به شما می‌گوید » چون الکترون بار منفی دارد، و می‌دانیم بارهای منفی یکدیگر را دفع می‌کنند…» این اشاره‌ای به رابطه‌ی علت و معلولی در این توضیح است. رابطه‌ای که ما دلیلی برای آن نداریم. اگر ما در تمامی تجربه‌های قبلی مشاهده کرده‌ایم که الکترون‌ها همدیگر را دفع می‌کنند، دلیلی وجود ندارد که بار الکتریکی را عامل آن بدانیم. می‌خواهم بگویم مسئله‌ی تبعیت ار قاعده، در ریزترین تحلیل‌ها همچنان وجود دارد و نهایت فروکاست آن به این سوال برمی‌گردد که ما به چه دلیل مطمئن هستیم که اجسام از قواعد مشخصی پیروی می‌کنند. این نشان می‌دهد که پارادوکس کریپکنشتاین چیر خیلی جدیدی نیست، هیوم در مورد علیت به آن پرداخته است و مسئله‌ی استقراء در فلسفه مسئله‌ای قدیمی است.

از نگاهی دیگر اگر بخواهیم مدارهای مغزی میمون را بررسی کنیم، نهایتا به ساختاری از نورون‌ها می‌رسیم که مهارت جمع را به ترتیبی آموخته‌اند. این مهارت در ساختار مغزی و روش اتصال نورون‌ها به یکدیگر ذخیره شده است. شما هرگز نمیتوانید در آن مثلا یک گیت OR را شناسایی کنید. با اینحال شاید بشود فرض کرد که اگر تمامی اطلاعات مربوط به مغز میمون و این ساختار را به شکلی دقیق بررسی کنیم شاید بتوانیم ثابت کنیم که این ساختار در پاسخ به سوال 57+68 اجبارا چه پاسخی را ایجاد می‌کند.

به هر حال آمچه در مورد میمون به نظر درست می‌آید آن است که میمون صرفا مهارت یک بازی را کسب کرده است. شاید حق با ویتگنشتاین است، زبان یک بازی است. یک مهارت است که ارزش آن به کارکردن آن است. کلمات ابزاری هستند که کار می‌کنند مثل الکترون‌ها که کارشان را انجام می‌دهند. فروکاست عملکرد یک ماشین‌حساب به خواص الکترون‌ها، و همانند آن فروکاست علامت «+» به عملکرد نورون‌ها مشکلی را حل نمی‌کند و نمی‌تواند چیزی را توضیح دهد. برای آنکه درست جمع کنیم لازم نیست معنای آنرا بدانیم، کافیست مهارت آنرا کسب کنیم.

مراجع:

  1. مراجع: