نامه 4

وقتی شکار و شکارچی نهایتا در هم خیره میشوند، این بازی مرگبار پیش‌بینی‌ است که آغاز می‌شود. برنده کسی است که دست دیگری را بخواند. شکارچی میخواهد که دست ترا بخواند، حرکت بعدی ترا حدس بزند و راهت را ببندد اگر بفهمد از کدام سو خواهی پرید، کارت ساخته است. پیشگویی آن عمل اسرارآمیزی نیست که ساحره با گوی جهان‌نمای خود میکند، پیشگویی کار حساس و خطیری است که هر لحظه انجامش می‌دهیم. پیش از هر تکانی که به خود می‌دهیم، عواقب آنرا به دقت تا جایی که بتوانیم پیش‌بینی می‌کنیم. و همه‌ی آینده‌ی ما را این محاسبه‌ی خطیر می‌سازد. آینده را این محاسبه می‌سازد، چه کسی است که می‌گوید آینده اجتناب‌ناپذیر است؟ ما آینده را میسازیم، اعتقاد به سرنوشت محتوم، نادیده گرفتن و تحقیر نیروی زندگی‌ست. آن نیروی جاویدانی که آینده‌ی این کره‌ی خاکی و تمام گیهان را برای همیشه تغییر داد.

وقتی شکارچی نهایتا ماشه را فشار می‌دهد، سوال کردن از اینکه آیا می‌توانست فشار ندهد، سوالی بیهوده است. او آینده را انتخاب نمی‌کند. او آنرا می‌سازد. اراده انتخاب یک راه از میان راه‌های قابل انتخاب نیست. این تصور که آینده‌های محتمل مثل اشیاء موجود روی میز هستند و میشود یکی از آنها را انتخاب کرد، تصوری کاملا اشتباه است. آینده ساخته می‌شود و شکارچی با تک تک ذرات وجود خود آنرا می‌سازد. درست است که شکارچی در لحظه‌ی کشیدن ماشه، از میلیاردها، میلیارد ذره‌ای است که ناگزیر به یکسو خواهند لرزید، اما کیست که ادعا کند که میداند که میتواند بداند که این سو، کدام سو خواهد بود. هر کدام از این میلیاردها میلیارد ذره از ابتدای خلقت مسیری را طی کرده‌اند. محاسبه‌ی این میلیاردها میلیارد مسیر برای آنکه بدانی که آیا ماشه کشیده خواهد شد، امری عبث و ناشدنی است. دست از لجبازی بردارید. بهتر است قبول کنید که شکارچی وجود دارد، او زنده است و برای زنده ماندن، ماشه را خواهد کشید و مسولیت تمامی عواقبش را خوب و یا بد بر عهده خواهد گرفت.

انکار اراده‌ی زندگی و فروکاست آن به رفلکس‌های مکانیکی، شیطنت نابخشودنی دانشمندان است. زندگی پاسخ دادن به محرکهای بیرونی نیست، زندگی جستجوی فعال در روش‌های بهتر بکاربستن ماده و قواعد مکانیکی حاکم بر آن است. زنده بیکار و منتظر نمی‌نشیند تا آینده چه بر او رقم بزند، او آینده را می‌سازد.

آیین جبرگرایی، تنها تحقیر زندگی نیست، این آیینی شیطانی در انکار هستی و دست کم گرفتن امکانات وجود است. شیطان فرمانروای جهان نیستی است که در پیش نظر مریدان خود، با زیرکی هستی را تحقیر می‌کند. دنیایی که بشود آنرا با چند فرمول روی یک برگ کاغذ نوشت، بازی‌ی بچه‌گانه است که میشود به سادگی از آن دست شست. آن لحظه‌ای را تصور کنید که فیزیکدان برجسته‌ای نهایتا «فرمول همه چیز» را پیدا کند، آنرا روی یک برگ کاغذ بنویسد و در کشوی میزش بگذارد و بعد با خسال راحت خمیازه بکشد که دیگر چیزی برای دانستن باقی نمانده است. خدا آنروز را نیاورد…

همه چیز را نمیشود دانست، به یک دلیل ساده که همه چیز هنوز آفریده نشده است. هست توان نگهداری همه‌ی اطلاعات‌ی که قرار است بوجود بیاید را ندارد. شکارچی وجود خود را به دنیا تحمیل می‌کند، کسی نمی‌تواند دنیا را با نادیده گرفتن شکارچی بداند. برای بازگو کردن داستان دنیا، وجود شکارچی الزامی است. نمیشود این داستان را صرفا با گفتن مسیر میلاردها میلیارد ذره سازنده شکارچی تعریف کرد. برای درک داستان باید بپذیری که شکارچی هست، وجود دارد، به شکلی فراتر از آن میلیاردها میلیارد ذره سازنده. البته که بدون آنها شکارچی نبود، اما واضح است که شکارچی فقط آنها نیست. ناممکن است کسی که چیزی از مفهوم شکار و شکارچی نمیداند، بتواند آینده‌ی شکار نگون بخت را «محاسبه» کند. و در مرتبه‌ی بالاتر، ادعا این است که کسی نمی‌تواند آینده‌ی جهان را بدون در نظر گرفتن زندگی بداند.

پیش از زندگی رویدادها صرفا روی میدادند. زندگی اما انجام کارها است. برای اولین بار چیزی در هستی آمد که انجام میداد. انجام دادن بهره جویی از قواعد معین بازی برای رسیدن به مقصود است. مقصودی که در غایی‌ترین شکل خود زنده ماندن است. آنچه زنده نیست هرگز نمی‌تواند در این بازی شرکت کند. این بازی مرگ و زندگی است. هوشمندی و زیرکی تنها در چارچوب این بازی تعریف میشود. و هرگز ادعای هیچ ماشینی در این مورد پذیرفته نخواهد شد.

 

 

 


 

نامه سوم

این که خودت را مجبور کنی چیزی بنویسی، نمیدانم خوب است یا بد. مثل این مدلهای زبانی جنریتیو است. معلوم نیست این کلمات هستند که چون رشته‌ای از پیش تنیده خود را بیرون میریزند و ناگزیر منظور را می‌سازند یا این منظور است که کلمات را به هم میبافد. وقتی بی‌هیچ منظور خاصی، بی فکر از پیش تعیین شده‌ای شروع میکنی به نوشتن این کلمات از کجا می‌آیند؟. هر مدل زبانی مثل چت جی‌پی‌تی به یک پرامت احتیاج دارد به یک ورودی که بر اساس آن رشته‌ای از کلمات را به هم ببفافد. و بعد دوباره و دوباره به ورودی‌هایی که کنترلش کنند، وگر نه به ورطه‌ی رویابافی فرو خواهد رفت. اینکه در ما می‌جوشد و رشته‌ای از کلمات را روی خط موزونی به حرکت در می‌آورد، این الهامی که مدعای شاعران و نویسندگان است اینکه به هیچ معنا می‌دهد و در خلاء مفهوم می‌سازد. اینکه چشمانت را می‌بندی و از هیچ خدایان را می‌سازی، این آیا فهمیدنی‌است؟

درست یادم نیست آقای کواین چگونه بساط دانش پیشین و پسین را برهم زد و هنوز ا عتقاد دارم مرز باریکی است بین آنچه در ما نهادینه است و آنچه بعدا فرا میگیریم. آنچه از درون میجوشد و آنچه در پاسخ به محرک بیرونی از ما ساطع میشود. حتما همه‌ی این سازوکار نهایتا در تعاملی زندگی با محیط پیرامونی ساخته شده است، اما هنوز فرق است میان آنچه الهام گونه و ظاهرا از ناکجا در چشمه‌ی دهن می‌جوشد و آن تلاطمی که با نیسم بر سطح آن نقش می‌بندد. بی‌گمان داعیان هوش مصنوعی بایستی برای این جوشش درونی راهکاری بیایند ورنه هر آنچه میبافند نهایتا نقشی بر آب خواهد بود.

آنچه در ناخودآگاه روی میدهد با آنچه بر آن آگاهیم تفاوتی بنیادین دارد. مدل‌سازی ذهن انسان بر اساس این آگاهی، طرح بی‌سرانجامی است. ناخودآگاه پردازش موازی میلیونها سرنخ ذهنی است (آنچنانچه دنت می‌گوید) و بسیار متفاوت است از تفکر تک نخی که خودآگاه به آن محدود است. ده‌ها، صدها و یا شاید هزاران چت‌جی‌پی‌تی در من رقابت میکنند تا این نوشته بافته شود. و اینکه این رقابت چگونه مدیریت میشود، رازی‌ست که بایستی شناخته شود.

این ایجنت‌ها از کجا آمده‌اند؟ چگونه با هم رقابت می‌کنند؟ و چه مکانیزمی برنده یا بازنده شدن آنها را تعیین می‌کند؟ آنها در هم میلولند و به هم فشار می‌آورند و راهی می‌جویند به بالا به روشنایی خودآگاهی. بی‌تردید بخش عمده‌ای از آنها در تجربه‌ی زیستی من بوجود آمده‌اند. اما چه تعدای را من از پدرم گرفته‌ام؟ و او از پدرش؟ و حتما در میان آنها هستند آن دسته‌ای که از جنگل‌ها اولیه آمده‌اند و آنهایی که خیلی دورتر از هنگامی که ماهی دریا بوده‌ایم. و با حتی قبل‌تر از آن.

آدمی که شعر می‌گوید، تجربه‌ی میلیاردها سال زندگی بر روی این کره‌ی خاکی را آواز می‌کند. این بسیار متفاوت است از هر یاوه‌ای که ماشین سرهم‌بندی کند.

فرض کنید ماشینی ساخته‌ایم که می‌تواند در میان تمامی ملودی‌های ممکن بگردد و زیباترین آنها را انتخاب کند، آیا این ماشین شیطانی را بکار بخواهیم انداخت؟ چه کسی کلید شروع آنرا فشار خواهد داد؟ خرابه‌هایی را در نظر آورید که پس از نابودی انسان برجا مانده‌اند و این ماشین در میان آنها زیباترین ملودی‌های ممکن را پخش می‌کند. چه تصویر تراژیکی خواهد شد، ملودی‌های زیبایی که کسی برای شنیدن آنها نیست. دلنشین‌ترین آوازها وقتی دلی برا شنیدن آنها نباشد، بی‌حاصل‌اند. ماشین‌ها شاید بتوانند زیباترین داستان‍‌ها را بیافرینند، اما این انسان است، این انسان زنده است که می‌تواند آنها را بخواند و آن لذتی حاصل شود که منظور است.

هدف زندگی داستان‌سرایی است. خلق درام، تراژدی و کمدی. کسی باید باشد که این داستان‌ها را بشنود آنها راتجربه کند. تجربه‌ی زندگی، درک اینکه انسان بودن چه حسی دارد، محصول نهایی بودن است لازم نیست بدنبال کاربردهای آن بگردیم، همه‌ی چیزهای دیگر برای حاصل شدن آن بکار بسته می‍شوند. این غایت نهایی زنده بودن است.

دخترم! انگونه زندگی کن که این داستان لوس و بی‌مزه و حوصله‌سربر نباشد. تصور کن که ستاره‌ها فرشته‌های کوچکی هستند که داستان زندگی تو را نگاه می‌کنند، طوری شب را بگذران که حوصله‌اشان سر نرود.

 

بابک

دیماه 1402

 

نامه شماره 2

با مزه است وقتی خانه میسازی. چهار تا دیوار میکشی و به ناگهان جهان به دو بخش تقسیم میشود، درون خانه و بیرون از آن. بعد همه سعیت را میکنی تا درون خانه را سامان دهی. آنرا منظم و تمیز کنی. هر چه آشغال و بی‌نظمی است را بیرون کنی. و این نظم و ترتیب را حفظ کنی. خدا میداند روزی چند بار چیزها خراب و ضایع میشوند و دوباره و دوباره بایستی تعمیر شوند. امروز شیر دستشویی است و فردا لامپ سقف. زندگیت تلاش بی‌وقفه‌ای میشود برای حفظ و نگهداری این نظم و ترتیب. تا آن روز که تسلیم شوی. دست از تلاش بداری و دوباره بیابان و خار و خاشاک خانه را فتح کنند، دیوارها را بشویند و دوباره زمین بشود زمینی که بود.

حتما یادت هست. یادت هست که ماشین خراب میشد. هر روز یه چیزیش میشد یک روز دینامش خراب میشد و روز دیگر جوش می‌آورد. دائما بایستی مراقبش بودیم، آبش را چک میکردیم و یا روغنش را. الان کس دیگری لابد مراقبش هست، همه سعیش را میکند تا روزی که بالاخره دست از سر آن بیچاره برداریم، یک گوشه رها شود تا باران و باد بسایندش. و خدا میداند چند سال بگذرد تا دوباره با زمین یکی شود. بشود زمینی که بود.

من اینها را الان که خانه میسازم به روشنی میبینم. وقت زیادی که صرف میشود تا رنگ دیوار را انتخاب کنی و یا ترتیب اسباب خانه را. تلاش بی حد و حصری برای به نظم کشیدن بی‌نظمی. اینجا که الان اتاق خواب است، یادت هست که، چند وقت پیش تله خاکی بود که زباله‌ها را پشت آن میریختیم. یا آن طرفتر آنجا که میز تحریر را گذاشتیم قبلا آهن آلات زنگ خورده بود. روبروی نمای آجری میایستم و فکر میکنم که کاری شده است. بخش دیگری از این خاک به سامان شده است. هر چند آن طرف آبادی خانه‌ها به سرعت به تلی از خاک بدل میشوند.

تلاش میکنم تا این حس را بفهمم. این حس شوق و درماندگی در این جدال بی‌وقفه با بی‌نظمی. اینکه ما را به شوق در میآورد برای ساختن و بعد در یاسی عمیق فرو میبرد به هنگام درک شکست حتمی در مقابل این هجوم ویرانی. و این فشار روحی که هر لحظه منتظری که چیزی خراب شود تا دوباره تعمیرش کنی. هیچ چیزی قرار نیست سر جایش بماند و تو دائما میخواهی که چیزها را سر جایشان مرتب نگهداری.

البته که ما هم از خاک برآییم و بر خاک شویم. تلاش بی حد و حصر میلیاردها سلول که میخواهند نظم سلولی را حفظ کنند که در آن نفس می‌کشیم. سیر بی‌پایان انرژی که به درون خود میکشیم، از خود میکنیم و با آن دیوارهای این زندان را برپا نگاه میداریم. تا آن لحظه، آن لحظه محتوم که تسلیم میشویم، تسلیم میشویم و میگذاریم دنیا کار خودش را بکند و بدن بشود همان زمینی که بود.

و این البته که زندگیست. تلاش بی‌وقفه برای سر جا نگهداشتن چیزهایی که هر لحظه می‌خواهند از هم بپاشند. از بیرون احمقانه و پوچ به نظر میرسد، سسیفوس بینوا! از درون اما این تراژدی نیست این یک حماسه است. آنها بیهوده تلاش می‌کنند تا بیهودگی آنرا به ما ثابت کنند. این تنها قلعه‌ی برجا مانده است و حفظ آن تا پای جان حماسه‌ای است که زندگی خلق می‌کند. این نبردی بی‌پایان است. آنها که می‌گویند بیایید طبیعی باشیم، و در آن آرامش مرگ را نوید می‌دهند، بی‌گمان جاسوسانی پست هستند. ما همیشه پویندگانیم، ما را با آرامش سکون کاری نیست. اگرچه از خاک برآمده باشیم، این طبیعت سرد، این زمهریر ویرانگر دوست ما نیست، دشمنی است که ما را تا ابد با آن سر جنگ است. بگذار ماشینها هر روز خراب شوند، هر روز آنها را تعمیر خواهیم کرد. بگذار دیوارها هر روز خراب شوند، هر روز دیوار تازه‌ای بر خواهیم افراشت.

و هستند آن دسته‌ی دیگر، دسته‌ی دینداران، که مس‌خواهند ما را به خانه‌ی جاوید بفریبند. آنها سفیران خدایانی درمانده هستند که می‌خواهند افتخارهای این حماسه را از آن خود کنند. پادشاهان بزدلی را می‌مانند که در کاخ‌های خود پناه گرفته‌اند و منتظرند تا در لحظه‌ی موعود فتوحات این نبرد را به نام خود کنند. زهی حیال باطل. ما خود خدایانیم. آنها اگر خدا بودند، اگر خدایان با عرضه‌ای بودند، در میان این گستره‌ی خاک معبدی از معنا بر می‌افراختند. این ما بودیم که معبدها را ساختیم. این ما بودیم که معنا را ساختیم. آنها تنها اجازه خواهند داشت که نظاره‌گران این نبرد باشند و از دور حسرت حظی را بخورند که ما می‌بریم. ما را با آنها کاری نیست حتی اگر همه‌ی این میدان ساخته دستان آنها باشد.

و البته دانشمندانی که با همه دانایی از جمله نابخردان‌اند. آنها روز و شب در آزمایشگاه‌های تمیز خود تلاش می‌کنند تا ما را فرو بکاهند به حضیض ذراتی که می‌شناسند. مثل آنکه بخواهی همه‌ی وسایل سفرت را در چمدان کوچکی بچپانی چون چمدان بزرگتری نداری. تلاش آنها قابل تقدیر است و بی‌گمان هر آنچه داریم از تلاش آنهاست، با اینهمه وقتی مغرور میشوند و در شهوت خودخواهانه‌ای میخواهند بگویند که همه چیز را می‌دانند، ما فریب نخواهیم خورد. ما میدانیم که همه چیز را نمیشود دانست. چگونه میشود همه چیز را دانست، پیش از آنکه همه چیز آفریده شده باشد. ما آفرینندگانیم، دانشمندان بهتر است فناورمندان بمانند. آنها از بهترینهای ما خواهند بود و ماشینهایی خواهند ساخت که ما را در سرتاسر گیتی به سروری خواهد رساند.

و آن بزدلان. آن بزدلان ترسویی که ما را از تاریکی و پوچی مرگ میترسانند. آنها بدانند که زندگی هنوز زنده است. آن سلول اول نمرده است، تنها تقسیم شده است. دیوارها خراب شده‌اند، اما خانه‌های بیشتری ساخته می‌شوند. ماشینها فرسوده میشوند، اما ما ماشینهای بیشتری خواهیم ساخت. ما از خاک برآمدیم، اما هرگز به آن باز نخواهیم گشت.

گیسوانت،
رشته‌هایی از طلاست،
روی تخت سیمین شانه‌ها
.
زینت‌های سفید نقره،
که خدایان از ماه آورده‌اند
:
بر عرابه‌های بی آتش ،
در شب سکوت برف،
که سال‌ها بعد بدل به خاطره‌ی گیج نوئل شد
.

خاطره‌ای از تصویری خیال انگیز و دیگر جهانی،
که در وهم کیومرث نقش شد،
تصویری از رویای نقره
سترگ پاره‌ای از سیم خام
زیر نور ماه
بر عرابه‌ی خدایان
.

تصویری که هنوز
از پس این هزاران سال
به یکباره در ذهن من می‌درخشد
وقتی شانه‌های نقره‌ات را می‌بینم
.

و من انگار کیومرثم،
ایستاده در دهانه‌ی غار وحشت
خسته از جنگ وحشی زندگی
.
که به ناگاه
رویای دست کشیدن بر یال نقره،
سرنوشتش را دیگرگونه کرد
.

این انگار تاجی از نقره بود
نشان پادشاهی جهان،
که خدایان وعده می‌دادند
.

و آغازگر این جستجوی کهن،
بر رد موهوم عرابه‌های آسمانی،
آنجا که هابیت‌های خبیث
سالها بعد
مجسمه‌های بدل از تو ساختند
تا آدمیان را به سکه‌های نقره بفریبند
.

آنجا که آهوان
در رهگذارن خیره می‌شوند
تا شاید نقشه‌ی راه در عمق چشمان درشتشان دیده شود
.
آنجا که هنوز نقش تیشه‌ی کوهکن علامتی آشکار است
.

من کیومرثم،
نرینه‌ جنگاور این میدان سترگ
که به جستجوی رویا برخاسته‌ام
و تو را می‌جویم
مادینه رویای نقره
که بر بستر آن سلسله‌‌ی آدمیان پاک زاده خواهند شد
.

آنها عرابه‌های بی‌آتشی خواهند ساخت
تا رویای نقره را با خود ببرند
و در سرتاسر این مزرعه‌ی گیهان
بگسترانند تخم تنها طلای ناب را
:
شراره‌ی زرین زندگی.


 

نامه شماره 1

سلام،

فکر کردم لازم است برایت بنویسم. آدم پنجاه، شصت سال زندگی کند و چیزی نداشته باشد که به دخترش بگوید، این خیلی بد است. بعد از اینهمه سال بایستی چیزی داشته باشم که بگویم. این اولین نامه است، میدانی که ممکن است که به دومی نرسد، خیلی کارها هست که دوست داریم انجام دهیم و هیچوقت انجام نمیشود. خیلی جاها هست که دوست داریم برویم و هرگز نمیرویم. اما آنچه میخواهم بگویم، آنچه دریافته‌ام، آنچه میخواهم در خلال این نامه‌ها بگویم آن است که:

«ما زندگانی هستیم که در دنیایی واقعی زندگی میکنیم، وظیفه ما زنده ماندن است.»

این تلاش اما برای چیست؟ وظیفه نهایی هر کس پاسخ به سوال «چه باید کرد است؟». این حتی وظیفه نیست، این کاری است که هر لحظه انجام میدهیم و ما را از آن گریزی نیست. فلسفه برای پاسخ به این سوال است. و البته که کار عبثی نیست. از سر صبح که بلند میشویم، اگر نگویم حتی پیش از آن، دائما به این سوال پاسخ میدهیم. این که چکار باید بکنیم؟ چه باید بخوریم؟ از کدام راه باید برویم؟ حتی آن لحظه که انگشت خود را برای خارندن گوش خود بالا می‌بریم؟ هر لحظه داریم تصمیم میگیریم که اینهمه موتور را چگونه براه اندازیم؟ حرکت بعدی چیست؟ چه باید باشد؟ هر موتور دقیقا به چه شکلی بایستی حرکت کند تا زنده بمانیم و لحظه‌ی بعد کمی بهتر باشد برای زنده ماندن. میبینی که اینکار، جستجوی پاسخ به این سوال ابدا کاری تفننی نیست. فلسفه کاری بیهوده و اضافی نیست. فلسفه آن است که هر لحظه انجامش میدهیم چه بخواهیم و چه نخواهیم. آنگه گفته زندگی نیازموده عبث است، البته تا حدی حق داشت، اما بایستی دانست که زندگی نیازموده اساسا ممکن نیست.

و البته اینکه سخن از وظیفه میگوییم، بدان معنا است که کاری میشود کرد. اینکه وظیفه و مسولیتی وجود دارد. اینکه میشود از میان راه‌های ممکن یکی را اختیار کرد. تلاش‌های بسیاری است برای آنکه ما را از انجام وظیفه خود منصرف سازند. و تنها یکی از آنها این است که کاری نمیشود کرد که زنده بی‌اختیار است.

و دیگر آنکه میخواهند به ما بقبولانند که دنیا واقعی نیست، این اما بس مکارانه‌تر است، اینکه این که ما درگیرش هستیم، دنیای واقعی نیست. اینکه این تلاشی که می‌کنیم خیالی بیش نیست. نه دخترم! هرگز فریبشان را نخور. دنیا واقعی است و به انداره‌ی کافی سازگار که بتوان کاری کرد. آنها حیله‌گرانی پست هستند که می‌خواهند تخم یاس و ناامیدی را در میان زندگان بگسترانند و بی‌گمان از عملگان نیستی و نابودی.

همه اینها از این الهام ساده شکل می‌گیرد، از اینکه قبلا هم گفته‌ام :»روی این زمین هنوز چیری نمرده است». دور وبرت را نگاه کن. همه‌ی انچه میجنبد، ثمره‌ی آن تک‌سلول اولیه است. او هرگز نمرده است، فقط و فقط تقسیم شده است. دو میلیارد سال پیش از این یک سلول، سلول دیگری را مصرف میکند، اما به جای اینکه هضمش کند، اجازه میدهد که زندگی کند، آنها یکی میشوند و تمام آنچه امروز میبنیم نتیجه این پدیده‌ی خارق‌العاده است. بعد از آن، زندگی تنها تکثیر شده است و در تلایش بی‌وقفه توانسته است دو میلیارد سال زندگی را ادامه دهد تا هنوز در من و تو نفس بکشد. اینها همه نتیجه آن تصمیم نادر است. پاسخی بدیع به سوال چه باید کرد؟ بایستی هضمش کرد با نه؟ میگویم این تصمیمی است که گرفته شده. میخواهم بر آن تاکید کنم که این انتخابی است که صورت گرفته است. این خواستی است که محقق شده.

برماست که آنرا بزرگ بداریم. آنرا پاس بداریم. این تلاش بی‌وقفه برای زنده ماندن را. این کاری است که شده. موفقیتی است که بدست آمده. به دست آن سلول اولیه و ما که همه از آن برخواسته‌ایم. آن کدام ابله است که می‍گوید از خاک برآمدیم و بر خاک میشویم. ما از قبیله بی‌جان‌ها نیستیم. ما زنده هستیم و بایستی زنده بمانیم. این وظیفه و مسولیت ماست.

میبینی که آنچه میخواهم بگویم بسیار ساده و طبیعی است و چیز زیادی برای گفتن نمی‌ماند. آنچه بعد از این بایستی بگویم، تنها رسوا کردن بیشمار ادعایی است که دیگران ساخته‌اند تا این حقیقت ساده را بپوشانند. آنچه راست است ساده هم هست. بایستی آنچه در چنته دارم را بکار ببندم تا ناراست‌ها پیچیده را برملا کنم.

آن ذره که اعماق دریاها اول بار زنده شد
هنوز در من زنده است.
آن سلولی که آفتاب را دید
هنوز در من میبیند.
آن ماهی که در برکه رقصید
هنوز در من میرقصد.
پرنده در من می‌پرد
و آن جسوری که پای بر خشکی نهاد
هنوز در من میرود.

مردانی که در این زمین جنگیدند
هنوز در من می‌جنگند
نیاکانی که دشت را کاشتند
هنوز در من می‌کارند.

پدرم در من به سرخوشی آواز می‌خواند
و نماز میگذارد
بر آسمان، بر باد و بر دریا.

و بر زمین
زمینی که زنده است
و هنوز بر آن کسی نمرده است.

 

 

منابع